Page 22 - فصلنامه فرهنگی خبری شماره نهم
P. 22

‫شماره نهم‪ :‬پائیز ‪1399‬‬

‫یلـدازده باز این سـخن را سـاز نکنـد و برایـم نخواند‬                                                              ‫با بنیاد ایران‌شناسی‬
‫کـه‪« :‬در تمام شـب چراغی نیسـت ‪ /‬در تمام شـهر‪/‬‬
‫نیسـت یک فریـاد‪ /‬چـون شـبان بی‌سـتاره قلب من‬            ‫پـروردگارا در آئینه‌تریـن زاویه‌هـای سـرور بـه‬
‫تنهاسـت‪ /‬تـا نداننـد از چه می‌سـوزم مـن‪ ،‬از نخو ْت‬      ‫انتظـار می‌نشـینیم تـا خود را بـه منشـورهای نو ِر پس‬
‫زبانـم در دهـان بسـته اسـت‪ /‬راه من پیداسـت‪ /‬پای‬         ‫از یلـدا بسـپاریم و در چشـمه‌ سـپیده تـن بشـوییم و‬
                                                        ‫بـاور کنیـم کـه در پس هـر سـیاهی‪ ،‬روشـنایی جلوه‬
                               ‫من خسـته اسـت‪».‬‬
    ‫‪ ‬ای هستی‌بخش نگاهمان به شفاخانه توست‬                            ‫می‌کنـد‪ ،‬پـس بـال امیدمان را مشـکن‪.‬‬
‫ای هسـتی بخـش عالـم‪ ،‬می‌پذیریـم کـه شایسـته‬             ‫پروردگارا شـب چلـه را با تمامی تیرگـی و بلندیش‬
‫آنیـم تـا در ایـن غبارسـتان‪ ،‬ذ ّره‌ای را مأمورسـازی‬     ‫به‌سـر می‌کنیـم‪ ،‬اما بـا سـیه‌دلانی که تیرشـان بـه چلّه‬
‫کـه سـر بـه سـ ِر حیاتمـان بگـذارد‪ .‬مرگ‌آفرینـی‪،‬‬
‫کـه از دهلیزهـای خاموشـی می‌گـذرد و چـراغ‬                      ‫و نشان‌شـان سـینه‌ محرومان اسـت‪ ،‬چه کنیم؟‬
‫عمرمـان را یکـی پـس از دیگـری خامـوش می‌کند‪.‬‬            ‫دریافـت نماینـد‪ ،‬تـو از شـاهنامه می‌خوانـی؟!‬
‫بـا این‌همـه تباهـی‪ ،‬بـاز هـم نگاهمـان به شـفاخان ‌ه‬    ‫فسـانه گشـت و کهن شـد حدیث اسـکندر‪ /‬سـخن نو‬
‫توسـت‪ ،‬بیا و یلـدای اندوهمـان را به سـپیدا ِی بامدا ِد‬
‫سالمت برسـان و آفتـاب تندرسـتی را بـر سرتاسـر‬                        ‫آر کـه نـو را حلاوتیسـت اسـت دگـر‪.‬‬
‫ایـن سـرزمی ِن خدایـی بتابـان و چشـم مـا را به روی‬      ‫ما را همه شـب یلداسـت‪ ،‬از یلدا بـرای آنهایی بگو‬
‫ایـن واقعیـت بگشـا کـه انسـان کنونـی تا چـه اندازه‬      ‫کـه در ظلمـت نزیسـته‌اند و چلچـراغ پـر از آویزها ِی‬
                                                        ‫کریستال‌شـان‪ ،‬جایـی بـرای حضـور تاریکـی باقـی‬
          ‫ضعیـف و ناتـوان و بی‌دسـت و پاسـت‪.‬‬            ‫نگـذارده اسـت‪ .‬ظلمـت یلـدا را نشـانه‌ دلـدار می‌باید‬
‫مـا را بـا ایـن حقیقـت آشـنا فرمـا کـه همـ ‌ه‬
‫توانمندی‌هـا ِی پرطمطـرا ِق کنونـی در برابـر ذر ‌ه‬                                            ‫که نیسـت‪.‬‬
                                                        ‫اگـر برایمـان خواندند که‪« :‬مـاه من‪ ،‬امشـب بتابان‬
                   ‫ناچیـزی‪ ،‬بـه هیـچ نمـی‌ارزد‪.‬‬         ‫نـور خـود بر جـان من‪ /‬کـز تمـام ظلمـت و تاریکی‬
‫خدایـا‪ ،‬شـک نداریم کـه زشـتی‌ها و پلشـتی‌های‬
‫رفتـار مـا سرنوشـتمان را این‌گونه رقـم زد که پس از‬                     ‫شـب خسـته‌ام»‪ ،‬آنوقت چـه کنیم؟‪...‬‬
‫هـزاران سـال با هم بـودن و پـروا ِز مشـترک در پهنه‬      ‫خوب شـد یـادم آمد‪ ،‬فـوری از شـاهنامه به حافظ‬
‫آسـما ِن آبـ ِی مهربانی‌هـا‪ ،‬اینـک با فـرار از هم‪ ،‬دور‬  ‫برمی‌گـردم و برایـش می‌خوانـم کـه‪ :‬دور فلکـی‬
‫از یکدیگـر در گوشـه‌ تنهایـی بمانیم و حسـرت‌نگار‬        ‫یکسـره بـر منهـج عـدل اسـت ‪ /‬خـوش بـاش کـه‬
                                                        ‫ظالـم نبـرد راه بـه منـزل»‪ ،‬خـدا کنـد آن کوخ‌نشـین‬
                 ‫روزها و شـب‌های پیشـین باشـیم‪.‬‬
‫سـخن آخر اینکـه‪ ،‬پـروردگارا‪ ،‬کبوترهـای بی‌دان ‌ه‬
‫نیـازت را بـر بـام آسـمان پـرواز بـده و دریچـه‌‬

     ‫بینایی‌مـان را بـه ملکـوت روشـنی‌ها بگشـا‪.‬‬

‫آمین یا رب‌العالمین‬

                                                                                                                 ‫‪20‬‬
   17   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27